یک روز بارونی
یک روز بارونی -٢٤/١٢/٨٩- قلب مامان طاهره ابها عزیزم دیروز یک روز پر کار داشتم این شد که نتونستم برای دخترم بنویسم. دیروز یک روز بارونی بود ،عجب بارون دلچسبی بود ، کلی من و بابایی در موردش باهات صحبت کردیم،چون رفته بودیم توی کیانپارس با ماشین گشتی می زدیم ،البته می خواستم برای دوخت پرده اتاق خودمون خریدهایی بکنم و یک آزمایش هم داشتم ،ولی زیر بارون خیلی مزه می داد، من و بابایی بارون رو خیلی خیلی دوست داریم ،به همین خاطر ذوق کرده بودیم و با همین ذوق در مورد بارون واست صحبت می کردیم. ظهر هم تولد باران جون بود ، شایدم به خاطر باران ،آسمون شهرمون بارونی شده بود. تولد زیر بارون هم که صفایی داشت،آخه خاله مریم من و شما رو برای تول...