یک روز بارونی
یک روز بارونی -٢٤/١٢/٨٩-
قلب مامان طاهره ابها
عزیزم دیروز یک روز پر کار داشتم این شد که نتونستم برای دخترم بنویسم. دیروز یک روز بارونی بود ،عجب بارون دلچسبی بود ، کلی من و بابایی در موردش باهات صحبت کردیم،چون رفته بودیم توی کیانپارس با ماشین گشتی می زدیم ،البته می خواستم برای دوخت پرده اتاق خودمون خریدهایی بکنم و یک آزمایش هم داشتم ،ولی زیر بارون خیلی مزه می داد، من و بابایی بارون رو خیلی خیلی دوست داریم ،به همین خاطر ذوق کرده بودیم و با همین ذوق در مورد بارون واست صحبت می کردیم.
ظهر هم تولد باران جون بود ، شایدم به خاطر باران ،آسمون شهرمون بارونی شده بود. تولد زیر بارون هم که صفایی داشت،آخه خاله مریم من و شما رو برای تولد باران دعوت کرده بود. اون هم توی پارک،فکرش رو بکن ، توی اون بارونا ما (مامانا و نی نی های نی نی سایتی) دور هم جمع شده بودیم.به من که خیلی خوش گذشت ، مخصوصا ً اینکه دوستانم رو دیده بودم ،خیلی خوب بود ،مطمئنم به دخترم هم خوش گذشته چون صدای دوستاش رو شنیده. همه خاله ها هم حا و احوالت رو می پرسیدن،البته فعلاً با اسم مستعار صورتی. فدای صورتی جون مامان بشم.
شب هم با بعضی دوستان مهمان نازی خانم بودیم ،خوشحالم که در این مهمانی ها می برمت،کلی چیزهای خوب و قشنگ یاد می گیری.
یادت که نرفته نوگل بوستان عشق و محبت الهی ،شما سرباز کوچولوی خدایی، رسالت مهم خدمت به عالم انسانی رو بر دوش داری، بنابراین مامان و بابا وظیفه دارن تا قبل از سن بلوغ که دیگه رشد روحانی و معنویت به خودت واگذار می شه ،تمام تلاششون رو برای پرورش روح پاک و لطیف و مهربونت انجام بدن. عاشقتم