طنینطنین، تا این لحظه: 13 سال و 27 روز سن داره

نوگل گلستان عشق و محبت الهی

نفسم 6 ماهه شدی

1390/7/13 14:14
نویسنده : مامان طاهره
997 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان ،قلب مامان ،نفس مامان ، روح مامان ،جوووون مامان،فرشته صبور و مهربونم، شیر عسل بابا آرام

                       6   ماهه شدنت مبارک

زندگیم، باورم نمیشه که 6 ماهه میزبان تو ،فرشته مهربون و آروم و صبور و دوست داشتنی هستیم.

عاشقانه دوستت داریم.

وای نمی دونی چقدر ابراز احساسات مادرانم سخته ، چقدر این کلمات با تمام عظمتشون در برابر این احساسات ناتوانند.

دختر نازم نمی دونی چقدر لحظه به لحظه شیرین تر و دوست داشتنی تر می شی.

امروز صبح 9/7/90،بابا آرامی تصمیم گرفت دیرتر سرکارش بره ، در عوض من و دختر نانازی رو جهت  انجام واکسیناسیون همراهی کنه.خلاصه صبح حدود 8 بعد از اینکه قطره استامینوفن بهت دادم و شما خیلی خوب خوردی، آماده شدیم و رفتیم مرکز بهداشت ، اول قد و وزن و دور سر و بررسی کردن ،که طبق معمول وزنت رو اشتباه گفتن و مامان رو ناراحت کردن ، شما ماه پیش 7 کیلو بودی ، اونوقت خانمه به من می گفت شما 7 کیلو و 200 شدی، منم بهش گفتم ،ببخشید ترازو شما مشکل داره ولی بابا آرامی ،اجازه نداد بیشتر باهاش بحث کنم. قدت رو گفت 65 و دور سر 43،که بعید می دونم اونا رو هم درست گفته باشه.

به هر حال از اونجا رفتیم اتاق واکسیناسیون ، و شما که حدود یک هفته ست متاسفانه عادت کردی زبونت رو بیرون بیاری ،( که یک مقدارش هم تقصیر من و بابا آرامی بود که اوایلش خوشمون اومد و با تکرار کارت ، این کار شما رو تقویت کردیم)،شروع کردی به زبون در آوردن ، آقا مسئول واکسیناسیون خندید و گفت واسه ی من زبون در میاری ، حالا منم حسابت رو می رسم ، صبر کن الان اشکت رو در میارم ، خلاصه بابا آرامی که بار اول بود واسه واکسن زدن همراهمون بود ، تصمیم گرفت خودش شما رو بغل کنه ، باورم نشد ،آخه بابا آرامی خیلی دل رحم و دل نازکه، تحمل دیدن این صحنه ها رو نداره ، ولی جالب بود که شما رو بغل کرد و کلی با شما حرف زد و همچنین به اون آقاهه توضیح داد که شما چقدر صبور و مقاوم هستی.

به هر حال دو تا قطره فلج اطفال خوردی و بعد هم آمپول سه گانه رو وارد پای چپت کرد ، فدای اشکای قشنگت ،اولش که آمپول رو فرو کرد ،چیزی نشد ولی وقتی در آورد زدی زیر گریه ،بعد بابا آرامی آرومت کرد ،کمی که آروم شدی با دریافت آمپول هپاتیت در پای راستت باز زدی زیر گریه ، و وقتی چشمت به من افتاد با گریه ای التماس وار بغلت رو باز کردی که بیای پیش من ، من زودی بغلت کردم و شما سفت گردن مامان رو چسبیدی ، وقتی مامانی باهات صحبت کرد آروم شدی و برگشتیم خونه ، بعد از اینکه چند تا عکس ازت گرفتم ، شیر بهت دادم و شما خوابیدی ، ساعت9 خواب رفتی ، ساعت 10 مجدد واسه شیر خوردن پاش دی و دوباره خواب رفتی.الانم ساعت 11 ست و شما الهی شکر خوابیدی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مانی جون
13 مهر 90 18:24
سمیه مامان رها
5 آبان 90 0:39
ای شیطون بلای خوشگل....ماشالا حسابی بزرگ شدیااااااا 6 ماهگیت مبارک عسلییییییییییییییی