طنینطنین، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

نوگل گلستان عشق و محبت الهی

من 4 ماهه شدم

خوب شرح حال ماه چهارم زندگیم رو با تصاویری بالا شروع کردم ، که دیگه  نیاز به شرح نداره ، خودتون می تونید ببینید ، از ابتدا تا انتهای ماه چه پیشرفتی کردم.الان دیگه می تونم مدت طولانی سرم رو بالا نگه دارم و حتی به راحتی به اطراف بچرخونم. یه توانایی دیگم ،ارتباط برقرار کردن با عروسکهام و کلا ً وسایل اطرافم هست ، دوست دارم در همه چیز دقت کنم و از همه چیز سر در بیارم. همین قضیه توجه من، باعث شد که مامان مواقعی که کار داشت ،خصوصا ً موقع تهیه ناهار من رو در استخر بادی ام بگذاره در کنار عروسک هام، تازه به مرور من یاد گرفتم با پاهام به جغجغه ای که مامان واسم آویزون کرده بود بزنم .....   تو این ماه دستم رو شناختم...
14 مرداد 1390

طنین خانم با چهره جدید........

نشناختید؟ طنین خانمم دیگه.....، دیروز یعنی 12 مرداد ماه ، بابا و مامان در یک حمله غافلگیرانه من رو به این شکل در آوردن.اما یک نکته جای تامل فراروان داره ،آرامش و صبوری من در طی یک ساعتی که زیر دست بابا آرام بودم. ...
13 مرداد 1390

آغوشی سواری !!!

حدود یک هفته ست که من موقع بیرون رفتن مامان و بابا ، این شکلی همراهیشون میکنم: این دو تا عکس مربوط به چند شبه پیش می شه که مامان و بابا قصد داشتن بیرون شام بخورن ، هر چند که وقتی که دیگه ساندویچ هاشون حاضر شد من خسته شده بودم و برگشتیم خونه و مامان و بابا، ساندویچ هاشون رو توی خونه خوردن. اینم اولین تجربه خرید  من و بابام هست ، من و بابایی رفتیم واسه خونه نون خریدیم. ...
4 مرداد 1390

اولین مسافرت من

  من طنین خانم هستم  اومدم که از خاطره مسافرتم بگم، هرچند قبلا ً امیدیه و هندیجان رفته بودم ولی اولین مسافرت راه دورم رو حدود 10 روز پیش رفتم. 21 تیر عروسی خاله رجا بود و همون شب خاله نورا داشت ایران رو ترک می کرد ، این شد که مامانم، بهترین بابای دنیا -بابای خودم- رو راضی کرد که ما رو ببره کرج ، خلاصه ما 20 تیر ماه با ریو فرست کلس بهترین بابای دنیا با همراهی بابا سهراب و مامان راضیه و عمه گیسو و خاله نیره عازم کرج شدیم. من سعی کردم نهایت همکاری رو با مامان و بابا داشته باشم ، در نتیجه در طول مسیر  خوابیدم  و فقط برای شیر خوردن و تعویض پوشک از خواب بیدار می شدم و البته زمان هایی هم برای استراحت توقف داشتی...
2 مرداد 1390

آثار من

زذلا تئلبیبذللدئوئتناتالئ ایمکتشدتر     ظلداتبسَو.ئو    افذد اینم چند کلمه از طنین خانم که در حالی که مامان دست طنین رو روی کیبورد فشار داده ثبت شده. اینم تصویر هدیه من به بابام که قولش رو داده بودم. ...
13 تير 1390

خاطرات طنین دو ماه و سه هفته ای

اتفاق مهم این هفته مهمون داشتن مامان  اونم با وجود من و دست تنها . مامانی مهمون خارجی داشت ، دختر عمه مامان بزرگ فریده  با پسرش یعنی خاله صدیقه و شاهین  که بعد از 5-6 سال به ایران آمدن ،یک سری هم منزل ما اومدن ، مهمانی دادن با وجود من برای مامان کمی سخت بود ولی من دختر خوب و آرومی بودم ،و همکاری لازم رو با مامان کردم ، یا آروم توی کریر توی آشپزخونه کنار مامان بودم و یا می خوابیدم . یک وقتهایی هم پیش خاله صدیقه بودم و باهاش حرف می زدم و می خندیدم ، اونم کلی از من خوشش اومده بود. پس یادگیری این هفته همکاری با مامان. غیر از این توی این هفته یک مهمونی هم رفتیم ، 26 خرداد که روز پدر بود ، با دو تا خانواده ی دیگه از دوستان مامان...
1 تير 1390

خاطرات طنین دو ماه و دو هفته ای 2

  در این چند روز نتونستم بیام ولی موضوعی از این هفته مونده بود... در اون هفته من و مامان با بابابزرگ و مامان بزرگ و دایی بهامین و سحر و سپیده دختر عمه های دوقلوی مامان رفتیم هندیجان منزل عمه بزرگ مامان که متاسفانه 25 روز قبل از تولد من فوت شده بود. مامانی تا وارد خونه شد و دختر عمه بزرگش رو بغل کرد کلی گریه کرد ، مامان بزرگ من رو از بغل مامان گرفت ،مامانی خیلی ناراحت بود ، دوست داشت که عمه اش من رو ببینه،خلاصه که با مفهموم مرگ هم آشنا شدم ، یعنی اینکه بعد از این دنیا هم دنیای دیگه ای هست .خوب من توی اون دنیا آمادگی لازم برای اومدن توی این یکی دنیا رو پیدا کردم  و مامان میگه توی این دنیا هم باید آمادگی لازم برای رفتن به دنیای بع...
1 تير 1390

خاطرات طنین دوماه و دو هفته ای 1

  باز هم یادگیری... من در هفته ای که گذشت یاد گرفتم یک فعالیتی  در این دنیا هست که بهش میگن سفر ، توی این فعالیت شما با یک وسیله از جایی به جای دیگه میری ،منم اولین سفرم رو در این هفته رفتم و از خونمون در اهواز رفتم منزل بابا بزرگ (بابای مامان)،در شهر امیدیه ، یک هفته اونجا بودم ،در این بین ، از اونجا هم رفتیم هندیجان،منزل عمه بزرگ مامانم ،که البته اونم یک سری یادگیری های خاص خودش رو داشت. اما توی این سفر من فهمیدم این دنیا خیلی بزرگتر از اونیه که فکر می کردم ، من همه جا رو با تعجب و چشمای باز نگاه میکردم .همه چیز برای من جدید و دیدنی بود. تازه اونجا با یه سری آدمهای شبیه خودم آشنا شدم ، ژینا دختر دختر عمه مامانی که13 رو...
23 خرداد 1390