طنینطنین، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

نوگل گلستان عشق و محبت الهی

تحقق آرزوهای مامان

  دختر نازم واقعا ً از وقتی اومدی زندگی مامان پر از شادی شده و پر از اتفاقات خوب. امروز مامان فریده خبر داد که قصد دارن از امیدیه به اصفهان نقل مکان کنند ، باورم نمیشه، چون این یکی از آرزوهای بزرگ من بود ، بی نهایت خوشحالم. امیدوارم این اتفاق هر چه زودتر رخ بده. بابا بزرگ و مامان بزرگ سختی های خیلی زیادی توی زندگی متحمل شدن، یکی از بزرگترین آرزوهای من اینه که راحتی و شادی اونا رو ببینم و به نظر می رسه که دعاهام به مصلحت حق داره مستجاب میشه. خدایا هزاران بار شکر     ...
12 تير 1390

ورود به ماه چهارم

  دخترکم ،ناز مامان ،باورم نمیشه که سه ماهه پیش  ما هستی ، از امروز هم که 9 تیر 1390 بود، وارد چهارمین ماه زندگیت شدی .   کاش می تونستم احساسم رو اونجوری که واقعا ً هست ابراز کنم، نمی دونی ، نمی دونی که چقدر عاشقتیم. عاشقتیم ، خیلی زیاد. من و بابا آرام خیلی خیلی دوستت داریم و باورمون نمیشه که تو رو داریم. از اون لحظه ای که فهمیدیم وجود داری دوستت داشتیم و روز به روز عشقمون   بهت بیشتر شد   وقتی به دنیا اومدی که دیگه چی بگم . توی این یک ماهی که گذشت ،وقتی بیشتر از قبل بهمون نشون بدی که ما رو میشناسی  و  این شناختت رو و خوشحالیت از در کنار من و بابایی بودن رو با خنده...
10 تير 1390

سالگرد ازدواج

    دیروز(8 تیر 90) چهارمین سالگرد ازدواج من و بابا آرامی بود ، نمی دونم چطور خدا رو شکر کنم از این همه خوشبختی ای   که به من هدیه کرده ، بابا آرامی یک همسر فوق العاده ست ، خیلی مهربون و دوست داشتنی،همانطور که یه بابای خیلی مهربون برای شماست.   در این مدت که شما اومدی من نتونستم در مناسبتهایی که گذشت هدیه ای به بابایی بدم ،ولی این مناسبت خیلی خاص بود و دوست داشتم حتما ً چیزی تهیه کنم   بالاخره به این فکر افتادم   که کلیپی از خاطرات این چهار سال تهیه کنم ، خیلی سخت بود چون خیلی به برنامه پاورپوینت وارد نبودم ،خلاصه سه روز کامل پای کامپیوتر بودم ، از ساعتهای خوابم زدم که هر طور شده...
10 تير 1390

استقلال

نفففففففففففففففس مامان دیروز(3/4/90) دو بار تنهایی پایین موندی،یکبار عصر،بابایی بردت پایین پیش عمه گیسو گذاشتت و اومد بالا،وقتی بابایی تنها اومد ،تعجب کردم ، گفت آروم بودی گذاشتت پایین ،ولی چون بابابزرگ و مامان بزرگ ندیدنت ،یکبار دیگه شب ،وقتی از پیاده روی - خیلی گرم بود تا برج رفتیم و برگشتیم ،حسابی دست و پات داغ شده بود- برگشتیم ،بابایی دوباره برد گذاشتت پایین و اومد بالا ،با هم شام خوردیم ، ولی زودی زنگ زدن که بیایم دنبالت ،مثل اینکه حسابی بدقلقی کرده بودی و گریه و جیغ و..   (هی وای من)،ولی مامان درکت می کرد خوب شما خسته بودی ، توی گرما بردیمت بیرون و بدون شیر خوردن فرستادیمت پایین، ما بزرگها هم وقتی از گرما میایم خون...
4 تير 1390

گزارشی از ماه سوم 4

اینم یکی دیگه از بازی هات ، زبونت رو زیاد از دهنت بیرون میاری.   اینم مال وقتیه که دیگه از بازی خسته میشی ،یک دفعه شروع میکنی نق نق کردن ، که مامان خسته شدم،بغلم کن. اینم یه شکل دیگه از خستگی و ناراحتیت. اینم مال وقتی که داری به حرفای مامان گوش می دی و واسه مامان میخندی و خودت رو لوس میکنی. ...
4 تير 1390

گزارشی از ماه سوم 1

نففففففففففففففس مامان (معمولا ً همین جوری با تاکید بر ف صدات میکنم ،بابایی هم تکرار میکنه و کلی می خنده) اینم گزارش تصویری ماه سوم:   دوست داری روی شکم بخوابی ، وقتی به پهلو هم میگذارم ،سعی میکنی بیای روی شکم این طوری با آرامش بیشتری می خوابی ، حدود یک هفته ست که شب ها هم روی شکم میگذارمت ، تو همین مدت هم تقریبا یاد گرفتی که خودت بخوابی ، بهت شیر میدم و میگذارمت روی شکم ،البته وقتی خیلی خوابت میاد و چشمات قرمز میشه و پر از آب ، بعد سرت رو چند بار به طرفین میکنی و با خودت حرف می زنی تا خواب می ، عاشق این خواب رفتنتم. توی این ماه به تدریج یاد گرفتی دستت رو بخوری ،اولش اتفاقی بود و فقط مچ دستت ،اونم گاهی ولی به تدریج ب...
4 تير 1390