دلم گرفته !!!!!!
دلم گرفته !!!!!!
دلم خیلی گرفته دختر نازه مامان چقدر دلم می خواست بی خبری و ناگهانی از درد بیدار بشم و برم بیمارستان ، درد بکشم و تلاش کنم تا به این دنیا بیای و بعد بگذارنت روی سینم و تو با چشمای نازت به من نگاه کنی، ولی نشد که بشه .........
ته دلم هنوز راضی نیستم.........امروز می خواستم با دکتر تماس بگیرم و برنامه پس فردا رو کنسل کنم و همچنان منتظر بمونم ، ولی بابا آرام منصرفم کرد،بحث جالبی نداشتیم و باعث شد بیشتر دلم بگیره.........
کلی دعا خوندم از خدای مهربون خواستم که نگامون بکنه و در این چند روز بیشتر از همیشه به ما توجه بکنه ، ازش خواستم که اگر اراده ی اون هم بر نهم نیست ، یک جریانی پیش بیاد که اون روز زایمان انجام نشه ،ولی اگر صلاحمون همینه ،همه چیز خوب پیش بره.....
من رو ببخش ، فکر نکنی از اومدنت ناراحتم ، ولی دوست نداشتم این جوری بیای ....
من همیشه و همه حال عاشقتم
دیشب دندون درد بدی داشتم و تقریباً تا صبح بیدار بودم ،نمی دونی چقدر تکون می خوردی ، هر لحظه یک قسمت از بدنت رو از شکم مامان می زدی بیرون .... به بابا آرام که گفتم،گفت دخترم داره اسباب و وسایلش رو جمع میکنه ،بعد بهت گفت ؛بابا دقت کن چیزی جا نگذاری.
فقط با تکون نخوردنای دیروزت خواستی مامان رو بکشونی پیش دکتر و معاینه و بعد............
توکل به خدا............